اگر دیکتاتور بودم


اگر_دیکتاتور_بودم سیلی معلم را دوست دارم. بهانه ی خوبی ست که میتوانی در میان همه ی دوستانت گریه کنی، بی آنکه کنجکاوانه دلیلش را مدام بپرسند و هرگز نخواهند فهمید این کدام بغض بود؟ آنچه در مدرسه آموختیم، اگر اهمیتی داشت، تدریس نمی شد. هر چند تنها چیزی که حقیقتا آموختیم، نیاموختن بود. کاش یاد گرفته بودیم، برای اینکه انسان باشیم، پذیرفتنِ همین که دیگران انسان اند، کفایت میکند. کاش به جای جدول ضرب، کسی به ما آموخته بود، چگونه نان را قسمت کنیم و عشق را و هوا را ... و چه کار کنیم ، که مهتاب به همه برسد، زندگی به همه برسد. با سیبی در دست، تا به گُل، به درخت و به آب فکر میکردم، صدایی از بلندگو نامم را فریاد میزد: « - آهای، به چی زل زدی نفهم... نشنیدی صدای زنگو؟ بدو سر کلاست» من که میفهمیدم؛ که زنگ انشا ست و باز باید املا بنویسیم...( همین حالا که این سطرها را مینویسم، ناگهان به یاد آوردم که در دو پاییز قبل، تو پرسیدی چند ساله ام؟ گفتم بیست و چهار، پنج. قبول کردی و نپرسیدی دقیقا بیست و چهار یا بیست و پنج؟! و برای من هم مهم نبود که بیست و چهار یا بیست و پنج؟... میبینی؟ یک سال از عمرم حتی برای خودم مهم نبود، سیصد و شصت و پنج روز از عمرِ من... میترسم از این که محاسبه کنم که یک سال معادل چند ساعت میشود. ریاضیات هنوز غمگینم میکند...) کاش آموخته بودیم، وقتی از کسی که خودِ تو شادش کرده ای، خودت شادی را بگیری، بسیار غمگین تر از گذشته خواهد شد. بخاطر همین از "دیدار" که بازمیگردیم، دلتنگتریم ... بخاطر همین همیشه شنبه ها خسته تر از پنجشنبه ایم. حالا به گمانم عصر جمعه را بهتر بفهمی... بخاطر همین ها ست، که دیدنِ یک "خوابِ خوب" ، از "کابوس" آزاردهنده تر است. ترجیح میدهم هر شب کابوس ببینم. ترجیح میدهم هر صبح، نجات یافته از رنج ها باشم؛ نه اینکه هر بار گمت کنم... کاش به جای لبخندها و کاغذ رنگی ها و سرودهای دروغین، به ما آموخته بودند، که خوشحال بودن یعنی دلت، لبهایت را برای خندیدن متقاعد کند. خوشحال بودن یعنی اگر دلت گرفت، راحت گریه کنی. آری میدانم؛ روزهای نسبتا خوبی خواهند آمد و من سرانجام گریه خواهم کرد، بعد از سالها... و کاش حتی تو هم معنای این حرف را نفهمی. پیش از آنکه از کسی حقیقت را سوال کنی، از خودت بپرس آیا تحمل شنیدن آن را داری؟ ( حالا که این سطرها را برای تو مینویسم، نیمه شب است. خوابیدن آن قدر سخت شده، که بیدار شدن نمی ارزد. ) زندگی یک دانشگاه است. من از زندگی آموخته ام، که نمیتوان از زندگی آموخت. مثل دانشگاه ، مثل مدرسه... مدرسه "زمان" را از ما میگرفت. علاقه به کتاب را میکُشت. از مطالعه، دانستن و آگاهی بیزارمان میکرد... اگر دیکتاتور بودم، مدرسه های بیشتری میساختم. اما چه حرف بیهوده ای، چقدر بیهوده میگویم. اگر دیکتاتور بودم، پس چه کسی دیکته هایم را مینوشت؟ پس چه کسی سیلی ها را میخورد؟ معین دهاز | اگر دیکتاتور بودم